خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

شعر های زیر را علیرصا فرستاده دستشون درد نکنه این هم وبسایتشون هست http://www.alirezajoon.blogfa.com/ پیشنهاد میکنم حتما سر بزنید

 

 

 همینم

 

نه فرشته ام نه شیطان کیم و چیم همینم

نه زیادم و نه آتش که نواده ی زمینم

منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی

نه سپیده دم به دستم نه ستاره بر جبینم

منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد

نه فلک بر آستانم نه خدا در آستینم

نه حق حقم نه ناحق نه بدم نه خوب مطلق

سیه و سپیدم :ابلق ٬ که به نیک و بد عجینم

نه برانمش نه در بر کشمش٬غم است دیگر

چه بگویم از حریفی که منش نمیگزینم؟

نزنم نمک به زخمی که همیشگی ست باری

که نه خسته ی نخستین نه خراب آخرینم

تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب

که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم

                                         حسین منزوی...

 

دیوونه ها خدا شونو دوست دارن
دیوونه ها خیلی ها رو دوست دارن.
دیوونه ها یه وقتی عاشق بودن
همه ی عاشقا هم یه وقتی دیوونه می شن .
میگن دیوونه ها فقط می خورن و می خوابن _ کی میگه؟
دیوونه ها می تونن پرواز کنن !!!
دیوونه ها پیش محبوبشون می رن
بعضی وقتها هم پیش خداشون می رن.
دیوونه ها بی دلیل اشک می ریزن .. بی دلیل می خندن.
کی می دونه تو دل دیوونه ها چه خبره ؟
وای چه غوغاییه . . .
می دونم دل دیوونه ها خیلی بزرگه

 

 

 چشم انتظار تو در کوچه های شب

سر مِیکنم ترانه عشقت برای شب

نسیم گمشده و انتظار من

در لحظه های راکد و بی ادعای شب

شاِید خِیال تو مهمان پونه هاست

مست از گناه و لذت شب پونه های شب

اشک از دو چشم تو تصوِیر کودکی

افتاده بر دل اِین غنچه های شب

شمعی بِیاد تو روشن کنار من

اشکی بِیاد تو بر گونه های شب

ِیک شب بدون تو مِیمِیرم از غمت

چشم انتظار تو در کوچه های شب

 

فقیر

 
ای بینوا ، که فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه ای بمیر! که این راه ، راه توست

این گونه گداخته ، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره ، دشمن حال تباه توست

در کوچه های یخ زده ، بیمار و دربدر
جان می دهی و مرگ تو تنها پناه توست

باور مکن که در دل شان می کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست

اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست

در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست !

                                                                    فریدون مشیری 

 

دریای خاطرات زمان


آهی کشید غم زده پیری سیپد موی ،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید :
یک تار مو سیاه ؛

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید ؛

در هم شکست چهره محنت کشیده اش ،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های ؛

دریای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید .

طوفان فرونشست ... ولی دیدگان پیر ،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق ، خفته بود :
یک مشت آرزو !
                                                              فریدون مشیری


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد