باز هم می خوام از دوست عزیز که این شعر ها را رو ارسال کرده تشکر می کنم ولی نمی دونم چرا این دوست عزیز اسمشو نمیگه به من .ول به هر حال دستتشش درد نکنه  باز هم میگم ممننووون  

 

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرهء دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آئینه می ماند بجای

تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند بچشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

                                              
  (فروغ فرخزاد)

  صدا

در آنجا، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

بسوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره، درون حوض کوثر

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا، تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم، دوست دارم

           

                                               «فروغ فرخزاد»