اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجواکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشهها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینهی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینهی ما
شعر از:
نصرت رحمانی
هستم و نیستم....
من خیال نیستم
هستم و هنوز....
معتقد به واژه ی زوال نیستم
حرف تازه ای به خاطرم نمی رس
ورنه لال نیستم
زنده ایم...
میان بقچه زمین
همیشه یک صدای خوب،
یک طلوع تازه ست
که دست های بخت هر درخت
و چشم های هر پرنده مهاجر در انتظار اوست
و دیدنش،
اگر چه باهار و بارها
ولی درست مثل خنده ای دوباره تازه ست...
و راه او ،
در امتداد راه سبز جویبار
درون قلب دانه ی به زیر خاک
کنار من، کنار تو،
و نام او: بهار...
سلام دوستان
امیدوارم که حال همگی خوب باشه . یه مدت طولانی بود که من وبلاگ رو اپ نکرده بودم راستش روبخواین نمی خواستم دیگه ادامه بدم و هر بار که سعی میکردم که وبلاگ جدیدی رو بسازم اما نمی دونم چرا اونو نیمه کاره رها میکردم وهربار دلم هوای این وبلاگ رو میکرد .بعدش فهمیدم که هیچ وبلاگی نمیتونه جای اولین وبلاگ رو تو قلب ادم بگیره .خلاصه اینکه اومدم مثه گذشته وبلاگم رو اپ کنم .اما در مدتی که من نبودیم اقا احسان زحمت کشیدن وبا قرار دادن اشعار زیبا جای خالی ما رو پر کردن .ازشون خیلی خیلی ممنونم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
می گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر علی شریعتی
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی.
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امواج نوای تو ، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو ، چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی.
« فریدون مشیری »
توازی ِ ردّ ِ ممتد ِ دو چرخ ِ یکی گردونه
در علف زار ...
□
جز بازگشت به چه می انجامد
راهی که پیموده ام ؟
به کجا ؟
سامان اش کدام رُباط ِ بی سامانی ست
با نهال ِ خشکی کَج مَج
کنار ِ آب دانی تشنه، انباشته با آخال
درازگوشی سوده پُشت در ابری از مگس
و کجاوه یی در هم شکسته ؟ ــ
کجاست بارانداز ِ این تلاش ِ به جان خریده به نقد ِ تمامت ِ عمر ؟
کدام است دست آورد ِ این همه راه ؟ ــ
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه ای خواندن
و کوران را
به ره آورد
عروسکانی رنگین از کول بار ِ وصله بر وصله بر آوردن ؟
احمد شاملو
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانم ات، بنشین غمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
- لبریزی از گفتن ولی در هیچ سوی ات محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»
زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.
او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!
نیما یوشیج
مرا چه به تنهایی و سکوت
نقاشی می کشم .
دنیای وارونه ام را ،
از اینجا تا بی انتهایی تو .
رنگ در طرح .
بوسه ای بر باد .
درختی در آغوش خاک .
آسمانی بی ماه .
طبیعتی برهنه
و من .
چشمانم حکایت ها دارد ...
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟
زندگی باید
مرا ورق می زنی
می گذرم
از تو
از برگ های باران خورده
از دوست داشتن
....
ورق می خورم .
تکراری دوباره
کتاب هایی از جنس خاک
سکوت زمین....
تن خسته من سال هاست بوی غم می هد.
این بار فصل دوباره ای در راه است
چیزی برای عیدی ندارم ......
بهارم تقدیم تو باد
موهای سیاهم
که خیال میکنی
کوتاهند
تیمارستانی ست
پر از جانی های بسته به تخت
پیش تر نیا محبوب من
آرام نمیگیرند
هر کدامشان داستانی دارند
که فراموش کردهام
از دست هایم نیز
بترس
آن ها عاشق خنجرهای خوش دستند
و تراژدی های بزرگ
پیشتر نیا محبوب من
پردهی قرمز
پایین که بیافتد
همه خواهند فهمید
این یک نمایش نبوده است
« سارا محمدی »
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.
***
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟
***
فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.
***
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.
***
خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.
***
من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست.
« عرفان نظر آهاری »
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم
جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم
شکوه از غیر خطا هست،خطایی نکنیم
یاور خویش بدانیم خدایاران را
جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم
تا بهاران نرسیده ست هوایی نکنیم
گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم
مهربانی صفت بارز عشاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
هوروش نوابی
گل زودرس
| ||
|
|
تعبیر خواب
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز می کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پَر دیدم
یک مشت پَر ، گرم و پراکنده پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی . . .
چیزی شبیه بال
احساس می کردم !
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود...
«مارگوت بیکل»
خوش به حال غنچه های نیمه باز
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید ،
عطر نرگس رقص باد ،
نغمه شوق پرستو های شاد ،
خلوت گرم کبوتر های مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار ،
خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،
خوش به حال غنچه های نیمه باز ،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب.
خوش به حال من ، گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام ،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
فریدون مشیری
آبی ٬ خاکستری ٬ سیاه
دشت ها نام تو را می گویند؛
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند .
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد؛ درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست؛
سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا
غرق غرور؟!
سینه ام آینه ای است با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد
آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم آه ....
با تو اکنون چه فراموشی ها؛ با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم،
تو اگر برخیزی،
همه بر می خیزند...
« حمید مصدق »
دختر زشت
خدا یا بشکن این آئینه ها را
که من از دیدن تو آئینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن نا گزیرم
از آن روزیکه دانستم سخن چیست ـــ
همه گفتند: این دختر چه زشت است
کدامین مرد ، او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است.
***
چو در آئینه بینم روی خود را
در آید از درم، غم با سپاهی
مرا روز سیاهی دادی ،اما
نبخشیدی به من چشم سیاهی
***
به هر جا پا نهم ، از شومی بخت ـــ
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم ـــ
یکی در حلقه گیسوی من نیست
***
مرا دل هست ، اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
بمن حال پریشان دادی، اما ـــ
سر زلف پریشانم ندادی
***
به هر ماه رویان رخ نمودند ـــ
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم بزاری
***
چو رخ پوشم ز بزم خوب رویان ـــ
همه گویند : که او مردم گریز است
نمیدانند، زین درد گرانبار ـــ
فضای سینه من ناله خیز است
***
به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
نگینش دختر ی ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آن جمع ـــ
سر من لحظه ها بر آستین بود
***
چو مادر بیندم در خلوت غم ـــ
ز راه مهربانی مینوازد
ولی چشم غم آلوده اش گواهست
که در اندوه دختر می گدازد
***
ببام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم ، نا آشنایم
نه آهنگی مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
نه روشن دیده ای ، تا پرگشایم
***
خدایا ! بشکن این آئینه هارا
که من از دیدن آئینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
***
خداوندا !خطا گفتم ، ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه روئی نا خوشایند ـــ
دلی روشنتر از آئینه دادی
***
مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
ولی سیرت پرستان میستایند
به بزم پاکجانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند
***
میان سیرت وصورت ،خدایا ! ـــ
دل زیبا به از رخسار زیباست
بپاس سیرت زیبا ، کریما! ـــ
دلم بر زشتی صورت شکیباست
سلام امیدوارم که حال همه ی هم خونه ای های خوبم خوب باشه وهمیشه شاد وسر حال باشن می خواستم بگم بنده هم خیلی خوشال هستم که اقا احسان این دعوت من رو قبول کردن وبه خاطر این مطلب قشنگشون ازایشون تشکر می کنم واولین روزهمکاریمون رو به ایشون تبریک بگم
« در آغاز هیچ نبود ،
کلمه بود و آن کلمه خدا بود »
و کلمه بی زبانی که بخواندش ،
و بی اندیشه ای که بداندش ،
چگونه می تواند بود ؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ،
و با نبودن چگونه می توان بودن ؟
خدا بود و با او عدم ،
و عدم گوش نداشت .
حرفهائی هست برای گفتن ،
که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم
و حرفهائی هست برای نگفتن ،
حرفهائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند ،
حرفهای شگفت ، زیبا و اهورائی همین هایند ،
و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهائی است که برای نگفتن دارد . . .
« شاندل »
* * * * * *
سلام به تمامی دوستان
اولین نوشته معمولا معرفی است و توضیح حضور ... توضیح اینکه اینجا چه می کنم و اصولا چه هدفی رو دنبال می کنم.
خیلی وقته که با وبلاگ « خانه ی دوست » آشنا شدمه و هر وقت فرصت می کردم اینجا میومدم و از خوندن شعرهایی که سارا خانم (که به شعر هم خیلی علاقه دارن) به زیبایی انتخاب و توی وبلاگ می ذاشتن لذت می بردم و هر از چند گاهی من هم شعری در قسمت نظرات می نوشتم.
این آشنایی ادامه داشت تا اینکه چند روز پیش ایمیلی از ایشون دریافت کردم برای همکاری در اینجا.
همین جا از ایشون تشکر می کنم و من هم به روال سابق ِ « خانه ی دوست » شعرهایی رو که خودم از خوندن اون ها لذت می برم رو اینجا قرار می دم به این امید که شما هم بپسندید.
سلام به همه ی همه ی هم خونه ای های خوب من امیدوارم که حالتون خوب باشه
می خوام مثل همیشه یک قطعه خوب وزیبا از دوست خوبمون احسان اقا که همینطور که خودشون گفتن بعد از مدت زیادی یه سر کوچولو به کلبه درویشی ما زدن وبه خاطر زحمتی که کشیدن تشکر می کنم
بس جهـد می کردم که من آیـنه نیـکی شـوم
تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم
خمخـانه خاصـان شدم دریـای غواصان شدم
خورشید بی نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم
نـقش ملائـک ساختی بر آب و گـل افراختی
دورم بــدان انداختــی کاکسیـر نزدیکـی شـوم
هاروتیـی افروختـی پس جادویـش آموختـی
ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شـوم
ترکـی همه ترکـی کند تاجیـک تاجیـکی کـند
من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکـی شوم گه طفل چالیـکی شـوم
خون روی را ریختم با یوسـفی آمـیختـم
در روی او سرخی شوم در موش باریکی شوم
مولانا جلال الدین بلخی
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
قیصر امین پور
همزاد عاشقان جهان
... همزاد عاشقان جهانیم
قیصرامین پور | |
|
بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال م ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال م ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
چرأت سوال من ، چرا چنین ؟
قیصر امین پور
لحظه ای که خسته ام
لحظه ای که روی دسته های نرم صندلی
یا به پایه های سخت میز
تکیه می دهم
مثل میهمان سرزده
پا به راه و بی قرار رفتنم
فکر می کنم
میزبان من
اجتماع کور موریانه هاست
موریانه های ریز
موریانه های بی تمیز
میزهای کوچک و بزرگ را
چشم بسته انتخاب می کنند
آه !
موریانه های میزبان !
ذهن میزهای ما
جای تخم ریزی شماست !
قیصر امین پور
در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...
قیصرامین پور