تنهایی ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانم ات، بنشین غمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
- لبریزی از گفتن ولی در هیچ سوی ات محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه کفش فردارو ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زدو رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوّا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فردا ها رو تا زد و رفت...
***
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
خرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلها زدو رفت
محمد علی بهمنی