قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمان را بیدار کند
قایق از تور وتهی
ودل آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریا ها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودکده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا ها شهری ست
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری ست!
قایقی باید ساخت
سهراب سپهری
قایقی خواهم ساخت
و به جریان نگاه
برسم خانه دوست
سلام
خوبی؟
مرسی سر زدی و خبرم کردی.
شعر های سهراب پر از احساس هستن واقعا زیبا هستن.
راستی چرا آخرین آپ!!! مگه همراه با درس نمی شه آپ کرد چون آپ کردن بیشتر از 15 دقیقه طول نمی کشه.
امیدوارم توی درس و زندگی موفق باشی.
سلام !۱
ممنون از اینکه این شعر رو گذاشتی!!
پیش منم بیا
سلام از وب خیلی خیلی زیباتون ممنون امیدوارم موفق باشید
به وب منم سری بزنید
خوب بود جیگر
سلام شعررو قبلا شنیده بودم ولی این عکسی که انداختی با حل بود
موفق باشی
واقعا هم باید دور شد از این خاک غریب .از این مهد بی فرهنگی
از این زندانی که شکنجه گاه عشق است ازاین جایگاه ظلم و فساد.
سارا جون ممنونم از مطالبت.خوشحالم از این که سهراب رو میفهمی.
سلام
هوبی
وب خوبی داری
موفق باشی
خیلی قشنگه واقعا بهم ارامش میده
صبر کن سهراب
گفته بودی قایقی خواهم ساخت !
قایقت جا دارد ؟
من هم ار همهمه ی اهل زمین دلگیـــــــــــــــــــرم
زیباست
عاشق وبلاگت شدم
شعراشوبیشترکن ولی فقط از سهراب سپهری
ممنون
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
سهراب سپهری