خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

"صدا"

 "صدا"

در  آنجا ،  بر  فراز  قله‌ی  کوه

دو   پایم  خسته  از  رنج  دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم   را   خدا  خواهد  شنیدن

به    سوی   ابرهای   تیره   پر  زد

نگاه           روشن         امیدوارم

ز  دل   فریاد   کردم   کای  خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

صدایم  رفت   تا  اعماق  ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار   آلوده   و  بی تاب   کوبید

در   زرین   قصر   آسمان   را

ملائک  با  هزاران  دست  کوچک

کلون  سخت  سنگین  را  کشیدند

ز   توفان    صدای    بی  ‌شکیبم

به خود لرزیده، در ابری خزیدند

ستون‌ها  همچو ماران پیچ در پیچ

درختان   در   مه   سبزی  شناور

صدایم پیکرش را شست و شو داد

ز خاک  ره  ،  درون حوض کوثر

خدا در خواب رویابار خود بود

به  زیر پلک‌ها   پنهان   نگاهش

صدایم  رفت   و با  اندوه  نالید

میان    پرده ‌های    خوابگاهش

ولی  آن   پلک‌های   نقره  آلود

دریغا  تا  سحرگه  بسته ‌ بودند

سبک چون گوشماهی‌های ساحل

به  روی  دیده‌اش بنشسته بودند

صدا  صد  بار  نومیدانه برخاست

که  عاصی  گردد  و بروی  بتازد

صدا می‌خواست تا با پنجه‌ی خشم

حریر  خواب  او  را  پاره سازد

صدا  فریاد  می ‌زد  ا ز سر درد

به هم کی ریزد این خواب طلایی؟

من اینجا تشنه‌ی یک  جرعه‌ی  مهر

تو   انجا   خفته  بر  تخت  خدایی 

مگر  چندان  تواند  اوج گیرد

صدایی دردمند و محنت آلود؟

چو  صبح  تازه از ره باز آمد

صدایم  از صدا دیگر تهی بود

ولی     اینجا   به    سوی   آسمان‌ها

هنوز      این      دیده‌ی     امیدوارم

خدایا    این   صدا   را   می‌شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم.

"فروغ"

ظلمت

ظلمت 
 
چه گریزیست ز من؟    
  چه شتابی است به راه من؟

 به چه خواهی بردن   

  در شبی اینهمه تاریک پناه؟

 مرمرین پلهءآن غرفهء عاج  

  ای ذریغا که زما بس دور است

 لحظه ها را دریاب      

   چشم فردا کور است 

 نه چراغی است درآن پایان   

  هر چه از دور نمایان است

شایدآن نقطهء نورانی    

 چشم گرگان بیابان است

 می فرو مانده به جام    

 سر به سجاده نهادن تا کی؟

 او در این جا نهان است  

  می درخشد در  می

 گر بهم آویزیم      

 ما دو سر گشتهء تنها،چون موج 

به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید 

اندرآن لحظهء جادویی اوج!            

 

                   فروغ فرخزاد

عروسک کوکی

عروسک کوکی  

 

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم 

 

فروغ فرخزاد

آفتاب می شود

آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

 

 فروغ فرخزاد

پرنده مردنی است

پرنده مردنی است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
 

فروغ فرخزاد

هدیه

هدیه

 

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
 

           فروغ فرخزاد