اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجواکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشهها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینهی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینهی ما
شعر از:
نصرت رحمانی
هستم و نیستم....
من خیال نیستم
هستم و هنوز....
معتقد به واژه ی زوال نیستم
حرف تازه ای به خاطرم نمی رس
ورنه لال نیستم
زنده ایم...
میان بقچه زمین
همیشه یک صدای خوب،
یک طلوع تازه ست
که دست های بخت هر درخت
و چشم های هر پرنده مهاجر در انتظار اوست
و دیدنش،
اگر چه باهار و بارها
ولی درست مثل خنده ای دوباره تازه ست...
و راه او ،
در امتداد راه سبز جویبار
درون قلب دانه ی به زیر خاک
کنار من، کنار تو،
و نام او: بهار...
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
می گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر علی شریعتی
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی.
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امواج نوای تو ، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو ، چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی.
« فریدون مشیری »
توازی ِ ردّ ِ ممتد ِ دو چرخ ِ یکی گردونه
در علف زار ...
□
جز بازگشت به چه می انجامد
راهی که پیموده ام ؟
به کجا ؟
سامان اش کدام رُباط ِ بی سامانی ست
با نهال ِ خشکی کَج مَج
کنار ِ آب دانی تشنه، انباشته با آخال
درازگوشی سوده پُشت در ابری از مگس
و کجاوه یی در هم شکسته ؟ ــ
کجاست بارانداز ِ این تلاش ِ به جان خریده به نقد ِ تمامت ِ عمر ؟
کدام است دست آورد ِ این همه راه ؟ ــ
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه ای خواندن
و کوران را
به ره آورد
عروسکانی رنگین از کول بار ِ وصله بر وصله بر آوردن ؟
احمد شاملو
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانم ات، بنشین غمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
- لبریزی از گفتن ولی در هیچ سوی ات محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
مرا چه به تنهایی و سکوت
نقاشی می کشم .
دنیای وارونه ام را ،
از اینجا تا بی انتهایی تو .
رنگ در طرح .
بوسه ای بر باد .
درختی در آغوش خاک .
آسمانی بی ماه .
طبیعتی برهنه
و من .
چشمانم حکایت ها دارد ...
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟
زندگی باید
مرا ورق می زنی
می گذرم
از تو
از برگ های باران خورده
از دوست داشتن
....
ورق می خورم .
تکراری دوباره
کتاب هایی از جنس خاک
سکوت زمین....
تن خسته من سال هاست بوی غم می هد.
این بار فصل دوباره ای در راه است
چیزی برای عیدی ندارم ......
بهارم تقدیم تو باد
موهای سیاهم
که خیال میکنی
کوتاهند
تیمارستانی ست
پر از جانی های بسته به تخت
پیش تر نیا محبوب من
آرام نمیگیرند
هر کدامشان داستانی دارند
که فراموش کردهام
از دست هایم نیز
بترس
آن ها عاشق خنجرهای خوش دستند
و تراژدی های بزرگ
پیشتر نیا محبوب من
پردهی قرمز
پایین که بیافتد
همه خواهند فهمید
این یک نمایش نبوده است
« سارا محمدی »
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.
***
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟
***
فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.
***
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.
***
خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.
***
من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست.
« عرفان نظر آهاری »
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود...
«مارگوت بیکل»
آبی ٬ خاکستری ٬ سیاه
دشت ها نام تو را می گویند؛
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند .
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد؛ درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست؛
سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا
غرق غرور؟!
سینه ام آینه ای است با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد
آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم آه ....
با تو اکنون چه فراموشی ها؛ با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم،
تو اگر برخیزی،
همه بر می خیزند...
« حمید مصدق »
« در آغاز هیچ نبود ،
کلمه بود و آن کلمه خدا بود »
و کلمه بی زبانی که بخواندش ،
و بی اندیشه ای که بداندش ،
چگونه می تواند بود ؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ،
و با نبودن چگونه می توان بودن ؟
خدا بود و با او عدم ،
و عدم گوش نداشت .
حرفهائی هست برای گفتن ،
که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم
و حرفهائی هست برای نگفتن ،
حرفهائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند ،
حرفهای شگفت ، زیبا و اهورائی همین هایند ،
و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهائی است که برای نگفتن دارد . . .
« شاندل »
* * * * * *
سلام به تمامی دوستان
اولین نوشته معمولا معرفی است و توضیح حضور ... توضیح اینکه اینجا چه می کنم و اصولا چه هدفی رو دنبال می کنم.
خیلی وقته که با وبلاگ « خانه ی دوست » آشنا شدمه و هر وقت فرصت می کردم اینجا میومدم و از خوندن شعرهایی که سارا خانم (که به شعر هم خیلی علاقه دارن) به زیبایی انتخاب و توی وبلاگ می ذاشتن لذت می بردم و هر از چند گاهی من هم شعری در قسمت نظرات می نوشتم.
این آشنایی ادامه داشت تا اینکه چند روز پیش ایمیلی از ایشون دریافت کردم برای همکاری در اینجا.
همین جا از ایشون تشکر می کنم و من هم به روال سابق ِ « خانه ی دوست » شعرهایی رو که خودم از خوندن اون ها لذت می برم رو اینجا قرار می دم به این امید که شما هم بپسندید.