خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

خانه ی دوست

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

پیش از اینها فکر می کردم خدا...

پیش از اینها فکر می کردم خدا...

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها  

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده وزیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین، از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ،دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

****
تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت

می شود شعری خیال انگیز گفت....
*****

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر….

    قیصر امین پور

ساده رنگ

ساده رنگ

آسمان آبی تر 

 آب آبی تر
من درایوانم رعنا سر حوض

 رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
 مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است
 من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
 زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
 من ودا می خوانم گاهی نیز
 طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
 سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
 مادرم می خندد
 رعنا هم


         سهراب سپهری

پیغام ماهی ها

                                   

                                  

                                   پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
 ماهیان می گفتند
 هیچ تقصیر درختان نیست
 ظهر دم کرده تابستان بود
 پسر روشن آب لب پاشویه نشست
 و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به کسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم

    سهراب سپهری

راز زندگی

راز زندگی

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است  !

                                                

                                             قیصر امین پور

پرواز مجازی

پرواز مجازی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور

این روزا

 

این روزا

این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه 

درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه

ا ین روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو اینه ها فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه
این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلهای پک رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه
این روزا توی هر قفس یکی دو تا قناریه
شبها غم قناریها تو خواب خونه جاریه
این روزا چشمای همه غرق نیاز شبنمه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه
قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه
این روزا عادت گلها مرگ و بهونه کردنه
کار چشمای آدما دل رو دیونه کردنه
این روزا کار رویامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگی زندگی ها رو باختنه
این روزا تنها چارمون شاید پرنده مردنه
رو بام پک آسمون ستاره رو شمردنه
این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن
مردم دیگه تو دلهاشون یه قطره دریا ندارن
این روزا فرش کوچه ها تو حسرت یه عابره
هر جا یکی منتظر ورود یه مسافره
این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه
چشای خسته تا ابد به در بسته می مونه
این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
این روزا درد آدما فقط غم بی کسیه
زندگیشون حاصلی از حسرت و دلواپسیه
این روزا خوشبختی ما پشت مه نبودنه
کار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
این روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشمای خیس و ابریشون همپای رود کارونه
این روزا دوستا هم دیگه با هم صداقت ندارن
یه وقتا توی زندگی همدیگر و جا می ذارن
جنس دلای آدما این روزا سخت و سنگیه
فقط توی نقاشیا دنیا قشنگ و رنگیه
این روزا جرم عاشقی شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پای چشمی سوختنه
اسم گلا رو این روزا دیگه کسی نمی دونه
اما تو تا دلت بخواد اینجا غریب فراوونه
این روزا فرصت دلا برای عاشقی کمه
زخمای بی ستاره ها تشنه یاس مرهمه
این روزا اشک مون فقط چاره ی بی قراریه
تنها پناه آدما عکسای یادگاریه
این روزا فصل غربت عشق و یبدهای مجنونه
بغضای کال باغچه منتظر یه بارونه
این روزا دوستای خوبم همدیگر رو گم میکنن
دلای پک و ساده رو فدای مردم میکنن
این روزا آدما کمن پشت نقاب پنجره
کمتر میبینی کسی رو که تا ابد منتظره
مردم ما به همدیگه فقط زود عادت می کنن
حقا که بی وفایی رو خوب هم رعایت میکنن
درسته که اینجا همه پاییزا رو دوست ندارن
پاییز که از راه میرسه پا روی برگاش می ذارن
اما شاید تو زندگی یه بغض خیس و کال دارن
چند تا غم و یه غصه و آرزوی محال دارن
این روزا باید هممون برای هم سایه باشیم
شبا یه کم دلواپس کودک همسایه باشیم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل میکنن
دردای ارغوانی رو با هم تحمل می کنن
اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه
بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه
اما نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست
انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست 
                                                                   

                                                                        مریم حیدرزاده

هذیان های یک مسلول

بالاخره  بعدچند روز اومدم اپ کنم راستش رو بخواهین چند روز بود که حوصله اپ کردن نداشتم این شعر زیبا همدوسف عزیزمون بی نام فرستاده دستشون درد نکنه

هذیان های یک مسلول

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران

از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران

از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران

می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی

سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی

مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر

می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر

ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر

این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در

باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر

چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم

تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم

کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته

سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر

خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم

سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم

هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مهرو یان و من صیاد بودم

بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من

خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم

همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده

ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم

زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم

ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم

کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم

ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم

داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم

خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من

بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من

وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم

گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم

آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را

بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را

بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر ! چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم

سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم

بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم

سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم

عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !

اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی

سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی

دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی

اخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی

هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته

کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته

عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته

می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

ارزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تا لباس عقد خود پیچید به دور پیکر من

تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من

پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته

دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته

پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته

می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل

تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل

آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر

این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در

باز کن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر

آخ.......م... ا...د...ر
             

                                           

                                                      « کارو »

شب تنهایی خوب

 

شب تنهایی خوب

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند 

شب سلیس است و یکدست و باز 

 شمعدانی ها

و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند

پلکان جلو ساختمان

در فانوس به دست و در اسراف نسیم

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو 

 و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

                                                                

                                                                                   سهراب سپهری

 

 

دوست

  

 

دوست

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود 

 و باتمام افق های باز نسبت داشت 

 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود 

 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد 

 و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را 

 برای اینه تفسیر کرد 

 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همیشه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چه قدر سبد 

 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد 

 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند 

 و رفت تا لب هیچ 

 و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها 

 برای خوردن یک سیب

چه قدر تنها ماندیم 
                                                        سهراب سپهری

ندای آغاز

 

ندای آغاز

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد

بوی هجرت می اید

بالش من پر آواز پر چلچله ها ست

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب 

 آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم 

 من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد 

 وقتی از پنجره می بینم حوری

دختر بالغ همسایه 

 پای کمیابترین نارون روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج

مثلا شاعره ای را دیدم 

 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت 

 و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم 

 که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یک نفر باز صدا زد : سهراب

کفش هایم کو؟

                                                            سهراب سپهری

درگلستانه

 

درگلستانه

 دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟

من دراین آبادی پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی

 پشت تبریزی ها 

 غفلت پاکی بود که صدایم می زد

پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم

چه کسی با من حرف می زد ؟

 سوسماری لغزید 

 راه افتادم

یونجه زاری سر راه

 بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ 

 و فراموشی خاک

لب آبی

گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز 

 و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه 

 چه کسی پشت درختان است ؟

هیچ می چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن وپاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند

                                                       سهراب سپهری

 


وپیامی در راه

 

و پیامی در راه

 روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید 

 کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ 

 دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید 

 هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند

ابر را پاره خواهم کرد 

 من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها 

 بادبادک ها به هوا خواهم برد 

 گلدان ها آب خواهم داد

خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد

خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را کاجی خواهم داد 

 مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم داد 

 آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت 

 نور خواهم خورد 

 دوست خواهم داشت

                                                           سهراب سپهری



روز پدر مبارک

روز پدر مبارک

 


مادر وپدرم 

 

   مادرم شبنم گلبرگ حیات

                                    پدرم عطر گل یاس بقاست

   مادرم وسعت دریای گذشت

                                     پدرم ساحل زیبای لقاست

   مادرم آئینه حجب و حیا

                                     پدرم جلوه ایمان و رضاست

   مادرم سنگ صبور دل ما

                                 پدرم در همه حال کارگشاست

   مادرم شهر امیداست و هنر

                                   پدرم حاکم پیمان و وفاست

   مادرم باغ خزان دیده دهر

                                  پدرم برسرما مرغ هماست

   مادرم موی سپید کرده زحزن

                                 پدرم نقش همه خاطره هاست

   مادرم کوه وقار است و کمال

                                 پدرم چشمه جوشان عطاست 

ای پدر ای با دل من همنشین


ای صمیمی ای بر انگشتر نگین


ای پدر ای همدم تنهاییم


آشنایی با غم تنهاییم


ای طنین نام تو بر گوش من


ای پناه گریه ی خاموش من


همچو باران مهربان بر من ببار


ای که هستی مثل ابر نو بهار


در صداقت برتر از آیینه ای


در رفاقت باده ای بی کینه ای


ای سپیدار بلند و بی پایدار


می برم نام تو را با افتخار


هر چه دارم از تو دارم ای پدر


ای که هستی نور چشم و تاج سر


رحمت بارانی روشن تبار


مهربانی از مانده یادگار


ای پدر بوی شقایق می دهی


عاشقی را یاد عاشق می دهی


با تو سبزم


گل بهارم


ای پدر


هر چه دارم از تو دارم ای پدر

 


روز پدر

پدر

شور عشقت هست  در قلبم ای پدر
گرمی لبخندهایت هست در ذهنم ای پدر
مهربانی هایت همواره در من جاری است
ساز آوای صدایت هم همیشه با من است
از تو از عشق تو لبریز هستم ای پدر
من برای دیدنت با سر دوانم ای پدر
زندگی یعنی پرواز در آغوش تو
مرگ یعنی من بدون عطر تو
حرف آخر را برایت مینویسم ای پدر
با تو بودن را دوست دارم ای پدر

ای ادمها

آی آدم ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

                                                       نیما یوشیج

Image hosted by TinyPic.com 

 

 

 فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،

                                                   نیما یوشیج

سلام من ۲۰ تیر شدم ۱۵ یعنی ۱سال بزرگتر شدم چند روزی نبودم .این شعر زیبای که پایین هستش بی نام دوست خوب من فرستاده

 

  

 

 مساحت رنج


شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید

خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد

مگر به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم

مگر به شیوه دیگر مرا مجاب کنید

در انجماد سکون٬ پیش از آنکه سنگ شوم

مرا به هرم نفس های عشق آب کنید

مگر سماجت پولادی سکوت مرا

درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت

اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
                                                             

                                                              «قیصر امین پور»

 

 

سر و سنگ


سر به سنگی می زدم فریاد خوان

پاسخم آمد شکست استخوان

سنگ سنگین دل چه می داند که مرد

از چه بر سنگ می کوبد به درد

او همین سنگ است و از سرها سر است

سنگ٬ روز سر شکستن گوهر است

تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر

قیمت سنگ است از سر بیشتر

روزگارا از توام منت پذیر

گوهر ما را کم از سنگی مگیر

هر که با سنگی ز سویی تاخته ست

سایه هم لعل دلی انداخته ست
      

                                                            «هوشنگ ابتهاج»




 

 

 به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد 
                          

                                                                «فروغ فرخزاد»

 



 

 کودکی ها

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید ٬
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت ٬
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود ٬
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود .
                    

                                                       «حسین پناهی»


 

  خلاصه احوال

چیزی به جا نماند
                          حتی
که نفرینی
                بدرقه ی راه ام کند.

با اذان بی هنگام پدر
                              به جهان آمدم
در دستان ماماچه پلیدک
که قضا را
             وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را بر جای٬
چیزی به جای بنمادم.
               

                                    «احمد شاملو»
                                                     

امضاء: دوست بی نام

شعر های زیر را علیرصا فرستاده دستشون درد نکنه این هم وبسایتشون هست http://www.alirezajoon.blogfa.com/ پیشنهاد میکنم حتما سر بزنید

 

 

 همینم

 

نه فرشته ام نه شیطان کیم و چیم همینم

نه زیادم و نه آتش که نواده ی زمینم

منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی

نه سپیده دم به دستم نه ستاره بر جبینم

منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد

نه فلک بر آستانم نه خدا در آستینم

نه حق حقم نه ناحق نه بدم نه خوب مطلق

سیه و سپیدم :ابلق ٬ که به نیک و بد عجینم

نه برانمش نه در بر کشمش٬غم است دیگر

چه بگویم از حریفی که منش نمیگزینم؟

نزنم نمک به زخمی که همیشگی ست باری

که نه خسته ی نخستین نه خراب آخرینم

تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب

که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم

                                         حسین منزوی...

 

دیوونه ها خدا شونو دوست دارن
دیوونه ها خیلی ها رو دوست دارن.
دیوونه ها یه وقتی عاشق بودن
همه ی عاشقا هم یه وقتی دیوونه می شن .
میگن دیوونه ها فقط می خورن و می خوابن _ کی میگه؟
دیوونه ها می تونن پرواز کنن !!!
دیوونه ها پیش محبوبشون می رن
بعضی وقتها هم پیش خداشون می رن.
دیوونه ها بی دلیل اشک می ریزن .. بی دلیل می خندن.
کی می دونه تو دل دیوونه ها چه خبره ؟
وای چه غوغاییه . . .
می دونم دل دیوونه ها خیلی بزرگه

 

 

 چشم انتظار تو در کوچه های شب

سر مِیکنم ترانه عشقت برای شب

نسیم گمشده و انتظار من

در لحظه های راکد و بی ادعای شب

شاِید خِیال تو مهمان پونه هاست

مست از گناه و لذت شب پونه های شب

اشک از دو چشم تو تصوِیر کودکی

افتاده بر دل اِین غنچه های شب

شمعی بِیاد تو روشن کنار من

اشکی بِیاد تو بر گونه های شب

ِیک شب بدون تو مِیمِیرم از غمت

چشم انتظار تو در کوچه های شب

 

فقیر

 
ای بینوا ، که فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه ای بمیر! که این راه ، راه توست

این گونه گداخته ، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره ، دشمن حال تباه توست

در کوچه های یخ زده ، بیمار و دربدر
جان می دهی و مرگ تو تنها پناه توست

باور مکن که در دل شان می کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست

اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست

در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست !

                                                                    فریدون مشیری 

 

دریای خاطرات زمان


آهی کشید غم زده پیری سیپد موی ،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید :
یک تار مو سیاه ؛

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید ؛

در هم شکست چهره محنت کشیده اش ،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های ؛

دریای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید .

طوفان فرونشست ... ولی دیدگان پیر ،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق ، خفته بود :
یک مشت آرزو !
                                                              فریدون مشیری


    این شعرهاروهم دوست بی نام من فرستاده دستش درد نکنه     

              بر سنگ مزار

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم

چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟

چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟

از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن

نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم

تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم

کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم

چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم

چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم

از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم

سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان

هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم

فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم

ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم

کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم

چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟

چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟

ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم

که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم

همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم

به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم

ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی

وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی

شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی

کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان

به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی

که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی

نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا

در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا

همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا

پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا

به شب های سکوت کاروان تیره بختیها

سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا

به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی 
                      

                                                               « کارو »

 

      از این گونه مردن

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.

***

می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.

در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.

***
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد
می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر

                                                                         «احمد شاملو»

    تساوی

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند

و او پرسید

گر یک فرد انسان٬ واحد یک بود -  ایا باز

یک با یک برابر بود

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت

اگر یک فرد انسان٬ واحد یک بود

آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود

اگر یک فرد انسان٬ واحد یک بود

آن که صورت نقره گون

چون قرص مه می داشت

بالا بود

وان سیه چرده که می نالید

پایین بود

اگر یک فرد انسان٬ واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران

از کجا آماده می گردید

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟

یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

یک با یک برابر نیست 
      

                                                    « خسرو گلسرخی »

باز هم می خوام از دوست عزیز که این شعر ها را رو ارسال کرده تشکر می کنم ولی نمی دونم چرا این دوست عزیز اسمشو نمیگه به من .ول به هر حال دستتشش درد نکنه  باز هم میگم ممننووون  

 

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرهء دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آئینه می ماند بجای

تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند بچشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

                                              
  (فروغ فرخزاد)

  صدا

در آنجا، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

بسوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره، درون حوض کوثر

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا، تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم، دوست دارم

           

                                               «فروغ فرخزاد»


می خواستم از علی رضاهم به خاطر این شعر زیباش تشکر کنم .ممنون

دختر چل گیس بهار
سرخی خوشرنگ انار
دردونه ی ماه و نسیم
عطر همیشه موندگار
پیرهن آسمون به تن
فرشته ی زیبای من
غروب خستمو ببر
تا شب مهتابی شدن
اونکه شدی نیلوفر
باغ ترانه هاش منم
منی که سرسپرده ی
اون دوتا چشم روشنم
تا چشمای تو هس کسی
ماهو به روم نمی زنه
نیلوفر ترانه هام
خدای دنیای منه
تا دنیا دنیاس تو بمون کنارم
من هیچکسو غیر تو دوس ندارم
تا دنیا دنیاس دل من فداته
اون دلی که عاشق خنده هاته ....

 قبل از هر چیز می خواستم از عزیزی که این شعر ها رو در قسمت نظرات نوشته بود تشکر کنم . ای کاش اسمشون رو می نوشتند تا بدونم چه کسی این شعرها رو برای من ارسال کرده ولی به هرحال هرکی هست بهش میگم دستت درد نکه خیلی ممنون...

 

رمیده

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

 

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند

 

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند


      (فروغ فرخزاد)

 

 قناری گفت:....

قناری گفت: -کرۀ ما
کرۀ قفس ها با میله های زرین و چینه دانی چینی.
ماهی سرخ سفرۀ هفت سین اش به محیطی
تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می شود.
کرکس گفت: -سیارۀ من
سیاره بی هم تائی که در آن
مرگ
مائده می آفریند.
کوسه گفت: -زمین
سفرۀ برکت خیز اقیانوس ها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود.

         احمد شاملو

        

 

چشم من و انجیر

دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
واسطه نیار ، به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم ، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم ، بستمش
راه دیدم نرفته بود ، رفتمش
جوونه نشکفته رو ٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو به خدا بود ؟
اون همه افسانه و افسون ولش ؟!!
این دل پر خون ولش ؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش ؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش ؟!
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش ؟!
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم ! که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر میخواد دنیا بیاد ، آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟!!

« حسین پناهی »

 

 

    شبانه

مرا
    تو
بی سببی
              نیستی.
به راستی
صلتِ کدام قصیده ای
                               ای غزل؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی
                                                 به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟


کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !



پس ِ پُشت ِ مردمکان ات
فریاد ِ کدام زندانی ست
                                   که آزادی را
بر لبان ِ بر آماسیده
                            گل ِ سرخی پرتاب می کند؟ -
ورنه
      این ستاره بازی
حاشا
      چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.



نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام  ِ مرا آواز می کنی !



و دل ات
کبوتر  ِ آشتی ست ،
در خون تپیده
به بام  ِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی !

     « احمد شاملو »

  در مدرسه

آموزگار :
کدام دختر است
که به باد شو می کند ؟

کودک :
دختر همه ی هوس ها .

آموزگار :
باد ، به اش
چشم روشنی چه می دهد ؟


کودک :
دسته ی ورق های بازی
و گردبادهای طلایی را .

آموزگار:
دختر در عوض
به او چه می دهد ؟

کودک:
دلک ِ بی شیله پیله اش را .

آموزگار :
دخترک
اسمش چیست ؟


کودک :
اسمش دیگر از اسرار است !

       « فدریکو گارسیا لورکا »


لحظه های کاغذی...

      'pji

لحظه های کاغذی


خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

                                                قیصر امین پور

                           

ای غم...

ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟
هر دم به هوای دل ما می آیی


باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!


                                    قیصر امین پور

لالایی بی لالایی

 

لالایی بی لالایی

 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

ای پونه ها ، اقاقیا ، شقایقای خسته

کبوترا ، قناریا ، جغدای دل شکسته 

 قصه ی کهنه ی شما آخر اونو نخوابوند 

 ترس از لولو مرده دیگه پشت درای بسته 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

بارونای ریز و درشت و عاشق بهاری

ماه لطیف و نقره ای ، عکسای یادگاری

آسمون خم شده از غصه ی دور دریا

شبای یلدای پر از هق هق و بی قراری 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

روز و شبای رد شده ، چه قدر ازش شنیدید

چه لحظه هایی که اونو تو پیچ کوچه دیدید

وقتی که چشماشو می بست ترنه ته می کشید

چه قدر برای خواب اون بی موقع ته کشیدید 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

آدمگای آرزو ، ماهیای خاطره

دیگه صدایی نمی یاد از شیشه ی پنجره

دیگه کسی نیس که باش هزار و یک شب بگم

رفت اونی که از اولم همش قرار بود بره 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه

دو بیتیای بی پناه خیلی عاشقونه 

 دیدید با چه یقینی دائم زیر لب می گفتم

محاله اون تا آخرش کنار من بمونه 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید

شما دیگه رو حرفتون باشید و برنگردید

یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا

نگن شما با آبروی شمعا بازی کردید 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

تمام شبها شاهدم ، چیزی براش کم نبود 

 قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود 

 ستاره ها خوب می دونستن که براش می میرم 

 اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

از بس نوشتم آخرش آروم و بی خبر ، رفت 

 نمی دونم همین جاهاس یا عاقبت سفر رفت

یه چیزی رو خوب می دونم اینکه تمام شعرام

پای چشای روشنش بی بدرقه ، هدر رفت 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

لالاییا مال اوناس که عاشقن ، دل دارن 

 شب و می خوان ، با روزو با شلوغی مشکل دارن

کسایی که هر چی که قلبشون بگه گوش می دن

واسه شراب خاطره ، کوزه ای از گل دارن 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

دیگه شبای بارونی ، چشم من ابری تیره

با عکس اون شاید یه ساعتی خوابم می بره

منتظرهیچ کس نیستم تا یه روزی بیاد

با دستاش آروم بزنه به شیشه ی پنجره 

 دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی

انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی

ته دلم همش می گم اگه بیاد محشره

دلم با عشقش همه ی ناز اونو می خره

من نگران چشمای روشنشم یه عالم

یعنی شبا بی لالایی راحت خوابش می بره ؟

من حرفمو پس می گیرم باز می خونم لالایی

اگه بیاد و نزنه ، باز ساز بی وفایی

انقدر می خونم تا واسه همیشه یادش بره

رها شدن ، کنار من نبودن و جدایی

لالالالایی شبای سکت و پر ستاره

کاش کسی پیدا شه ازش برام خبر بیاره

آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه

کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره

                                                                 مریم حیدرزاده

امشب می خوام....

 

می خوام....

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه
من باشم و تو باشی و یه شب مهتابی باشه


امشب می خوام از آسمون یاسهای خوشبو بچینم
امشب می خوام عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم

کاشکی بدونی چشمات رو به صد تا دنیا نمی دم
یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم

کاش تو هوای عاشقی همیشه پیشم بمونی
از تو کتاب زندگی حرفای رنگی بخونی

حتی اگه دلت نخواد اسم تو ، تو قلب منه
چهره تو یادم میاد وقتی که بارون می زنه

امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم
اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم

امشب می خوام رو آسمون عکس چشات رو بکشم
اگر نگاهم نکنی ناز نگات رو بکشم

می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه
به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری
بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری

وقتی که اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی مرگ گلهای مریمه

                            

                                                                  مریم حیدرزاده

راز گل سرخ...

 

         

    رازگل سرخ    

 

 کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

 هیجان ها را پرواز دهیم 

 روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                                                              سهراب سپهری

 

                                                                      

نمیاد....

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد!؟

لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمیاد!؟

روی ماهش کجا پنهون شده رفته کجا!؟

چرا از اونور ابرا دیگه بیرون نمیاد!؟

نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف

عکس اون چشمای قشنگ توی فنجون نمیاد

من و کشتی تو با این خنجر دوریت عجبه

چرا از این دله دیونه یه کم خون نمیاد!؟

مگه تو بیخبری موم رو پریشون میکنم

دل تو واسه مویه پریشون نمیاد

دل تو ازبس سفید و لطیفه مثل برف

از خجالت تو برفی تو زمستون نمیاد

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی

درا رو بستم از اون وقت دیگه مهمون نمیاد

صدایه بارون قشنگه به شیشه که میخوره

اما با غم نجیب روی ناودون نمیاد

دو سه بار واسط نوشتم مثه آیینه میمونی

تو یه بار جواب ندادی چرا شمعدون نمیاد

عمریه اسیرتم اسیر اون چشمای ناز

یه ملاقاتی واسم یه بار تو زندون نمیاد

نمیگه کسی واسه مرمتش فکری کنیم

هیچکسی سراغ این کلبه ویرون نمیاد

زندگی بزیه شطرنج و من منتظرم

طرف مقابلم ولی به میدون نمیاد

گاهی وقتها اینقدر آب و هوام ابری میشه

که قد اشکای من از رود کارون نمیاد

گاهی وقتا با خودم میگم شاید میخواد ذوق بکنم

اما معلومه نخواد بیاد که پنهون نمیاد

اونکه برای دیدنش ستاره میچینی اهل نازه

پس با یه خواهش آسون نمیاد

تو نامه آخری کلی دلیل اورده بود

مثلا چون تشنه اند یاسایه تو گلدون نمیاد

لااقل کاش راستشو برای من نوشته بود

کاش واسم نوشته بود به خاطر اون نمیاد

 

                                                                        مریم حیدرزاده

                                     

تا قیامت

 
 
تا قیامت

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
 
                                              مریم حیدرزاده

 

نوایی نوایی نوایی نوایی

نوایی نوایی نوایی نوایی

نوایی نوایی نوایی نوایی

همه باوفایند تو گل بی وفایی

غمت در نهانخانه دل نشیند

بنازی که لیلی به محمل نشین

به دنبال محمل سبکتر قدم زن

مبادا غباری به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زبامی که برخاست مشکل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

به پایت خلد خار آسان بر آرم

چه سازم بخوانی که بر دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب را طی کرد

دم صبح اول به منزل نشیند

نوایی نوایی نوایی نوایی آی نوایی نوایی

همه باوفایند تو گل بی وفایی

الهی برافتد نشان جدایی

جوانی بگذرد تو قدرش ندانی

در قیر شب

 

در قیر شب  

 دیر گاهی است در این تنهایی


رنگ خاموشی در طرح لب است


بانگی از دور مرا می خواند


لیک پاهایم در قیر شب است

 
رخنه ای نیست دراین تاریکی


 در و دیوار به هم پیوسته


سایه ای لغزد اگر روی زمین


نقش وهمی است ز بندی رسته


نفس آدم ها


سر به سر افسرده است


روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا


هر نشاطی مرده است


دست جادویی شب


در به روی من و غم می بندد


می کنم هر چه تلاش


او به من می خندد


نقشهایی که کشیدم در روز


 شب ز راه آمد و با دود اندود

 
طرح هایی که فکندم در شب


روز پیدا شد و با پنبه زدود

 
دیرگاهی است که چون من همه را


رنگ خاموشی در طرح لب است


جنبشی نیست دراین خاموشی


 دست ها پاها در قیر شب است

                                              سهراب سپهری